تنفس صبح

 

مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى‏ إِلاَّ مِثْلَها وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ *
 
 
 
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری کلاس
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد ۵۰ ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا ۲۱یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدماستاد حالا خودش هم گریه می کند


ادامه مطلب ...
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 9:13 :: نويسنده : سحرحیدری

 

وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً
 
     توی حیاط دانشگاه قدم می زدم و به اعلامیه دیروز امام خمینی و ارتباطش با آیه"وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً "*فکر می کردم که یکدفعه آقای رئیس جلوم سبز شد...
اینقدر اومدنش غیر منتظره بود که یادم رفت سلام کنم
خودش سلام کرد، منم که نفس توی سینه ام حبس شده بود به سختی جوابش رو دادم، با خودم گفتم: حتماً بازم می خواد به مقنعه بلند و حجابم گیر بده ، اما نه... قیافش یه جور دیگه بود ، با همیشه فرق داشت
صدایی صاف کرد و گفت :خانم عباسی به خاطر حسن انضباط و اخلاق شما ، مورد اعتماد اعضای کمیته قرار گرفتید و به عنوان مسئول انبار دانشگاه معرفی شدید، نظرتون چیه ؟!
شکّه شدم ! نه به اون همه تحقیر و تمسخر ، نه به این همه به قول خودش اعتماد!
فرصت خوبی بود تا حسابی از خجالت انبار در بیام و بعضی کارهایی که تو دلم مونده بود رو انجام بدم،برای همین قبول کردم.
از لحظات اول شروع کارم توی انبار حسابی حواسم به ورودی و خروجی ها بود، نمی خواستم بهانه دستشون بدم.
تا اینکه یه روز کامیونی اومد در انبار ، به رانندش گفتم: بارت چیه؟ گفت: نوشابه جیره ماه دانشجوها، چشمی چرخوندم، مثل همیشه پپسی کولا بود، جرقه ای تو ذهنم زد باجدّیت و قاطعیت گفتم:آقای رئیس پشیمان شدن از سفارششون .
گفت:این همه راه از تهران تا اینجا اومدم ، حالا بذارین بار رو خالی کنم، گفتم: یعنی چی آقا می گم دانشجوها گفتن نوشابه نمی خوایم، رئیسم سفارش رو لغو کرده...


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : سحرحیدری

 

رُحَماءُ بَيْنَهُم*
اواسط اسفند ماه اولین سال دانشجویی ام بود، از طرف دانشگاه، ما رو بردن اردوی مناطق جنگی جنوب.
اردوی باصفایی بود ، برای اولین بار حال وهوای جبهه وجنگ رو با تمام وجودم حس می کردم...
 آخرهای سفر دستم صدمه دید، بردنم بیمارستان،گفتن احتیاج به عمل داره !
من رو برگردوندن خوابگاه دانشگاه چند روزی اونجا موندم و از این دکتر به اون دکتر می رفتیم اما عاقبت مسئولهای دانشگاه رضایت ندادن من اونجا عمل بشم...
می گفتن : می ترسیم بلایی سرت بیاد، اون وقت جواب خانوادت رو چی بدیم، اما من از چشمهاشون می فهمیدم که به خاطر پولشه...وای که من بیمه هم بودم اما مشکل انسانیت بود
کسی که تا قبل از فهمیدن هزینه عمل مدام می گفت تو مثل بچه خودمی  ، حالا به راحتی حاضر شده بود سلامتیم رو به خطر بندازه...
مسئولهای دانشگاه زنگ زدن به خونه مون ،مادرم حسّابی هول کرد...فکر می کرد دستم قطع شده...همون جا تو خوابگاه موندن تا اینکه نصف شب خانوادم از شهرمون اومدن دنبالم... .
چند روز بعد دم در اتاق عمل بیمارستان که چند تا شهید گمنام اونجا دفن شدن، کنار مریضای دیگه منتظر بودم تا نوبتم برسه ...با خودم فکر می کردم : یعنی میشه دستم دوباره مثل اول بشه؟
توی همین فکر بودم که نوبتم رسید ، وارد اتاق عمل که شدم دیدم همه تکنیسین های اتاق عمل دارن خودشون رو می خورن و حسابی حالشون گرفتس...
فهمیدم مریض قبلیه حسّابی رفته رو اعصابشون....
اما من آروم بودم ...و درعین حال دلم براشون می سوخت ...


ادامه مطلب ...
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : سحرحیدری

 

 
*وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الأْرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون
 
دانشجوی پرشوری بودم، رشته ام رو دوست داشتم، اما با این حال همه کلاسهای دانشگاه توی وجودم اثر نمی گذاشت، در عوض بعضی های دیگه آنچنان من رو به وجد می آورد و در درونم شور خدایی ایجاد می کرد که فقط خود خدا می دونه
استادی داشتیم که کلاس فوق برنامه دینی – عرفانی برامون برگزار می کرد، چون خودش عالم عاملی بود، و رفتارش ساده و خاکی و در عین حال دوستانه بود حرفهاش توی کلاس کولاک می کرد، خدا رو توی وجودم منعکس می کرد، استاد واقعاً تندیس نور الاهی بود.
وقتی از کلاسش بیرون می اومدم تا چند روز یا حتی تا جلسه بعدی احساس عجیبی داشتم، انگار اصلاً نمی خواستم یا نمی تونستم گناه کنم،انگار بی میلی به گناه و عدم توان انجام گناه توی وجودم یه معنی می داد، آرامش و انرژی وصف ناپذیری تمام وجودم رو مسخر می کرد، می تونستم با خواب و خور کم فعالیت زیادی داشته باشم، مثل یه دوپینگ معنوی بود.
تجربه ی عجیبی بود و در عین حال جدید، فکر کردم اگر من با این کوچیکی اینقدر با یه جرعه عشق الهی، حال پیدا می کنم پس درک مقام عصمت اولیای خدا نباید کار سختی باشه ، اونها تحت تعلیم وحی اند، و معرفتشون به خدا کامله ، برای همین هم هیچ میلی به گناه یا حتی افراط توی مباح ها ندارند.
اما بعد از اون دوران دیگه کلاسی با این بار معنوی رو ندیدم، و به هم سن و سالهای خودم وبا حسرت نگاه می کنم که چرا الگو به اندازه همه شون نیست ، به اون روز ها که فکر می کنم خیلی غصه دار میشم چرا آدمهای خوب اینقدر کمند؟؟
حالا می فهمم چقدر یتیم هستیم که امام زمانمون رو کنار خودمون نداریم...راستی چرا؟...
میگن توزمان ظهور، آدمای خوب زیاد میشن...لازم نیست در به در دنبال الگوی انسانیّت و حیات طیّبه باشی و آخرشم با کلی آدم ریاکار یا عالم بی عمل روبرو بشی یا توی مشتت هیچی بزارن....
*« در زبور بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: بندگان شايسته‏ام وارث (حكومت) زمين خواهند شد» (انبیاء/105)
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:45 :: نويسنده : سحرحیدری

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنفس صبح و آدرس tanaffosesobh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: